دومین نشست شعر و داستان دبیرستان علامه حلی با حضور جمعی از دبیران، دانشآموختگان و دانشآموزان در ساعت 16.30 روز چهارشنبه 28م آبان ماه با حضور آقایان جواهریان، حکیمی، خسروی، ذکاء، مهدیخواه و میرزاعلی از دبیران مرکز و دانش آموزان برگزار گردید.
در ابتدای جلسه سپهر عموزاده، شعری را از غلامرضا طریقی شاعر غزل سرای معاصر خواند.
حالم بد است، مثل زمانی که نیستی
دردا که تو، همیشه همانی که نیستی
وقتی که مانده ای، نگرانی که مانده ای
وقتی که نیستی، نگرانی که نیستی
عاشق که می شوی، نگران خودت نباش
عشق آنچه هستی است، نه آنی که نیستی
با عشق هر کجا بروی حیّ و حاضری
در بند این خیال نمانی که نیستی!
تا چند من غزل بنویسم که هستی و
تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی
من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟
بعد از خواندن این شعر که حسن مطلع این جلسه به شمار میرفت علیرضا حسینی دانش آموز سال اول دبیرستان شعر طنزی خواند. در نقد شعر او یکی از دانشآموزان مدعی بود که این شعر طنز هیچ معنا و مفهومی ندارد. در پاسخ آقای حکیمی عقیده داشت این شعر معنای کافی را که یک شعر طنز باید داشته باشد، دارد.
سپس سیّدمحمد سیّدمحسنی دانش آموز سال دوم دبیرستان علامه حلی 3 شعری عاشورایی خواند.
ز رنگ سرخ تو ای ماه غصه ها دارم
از آن قیامت خونین کربلا دارم
محرما همه دریا به پیش تو اشک است
برای مشک سرشکی پر از عزا دارم
به التماس به پایت بیفتم ای سقا
که کاش پای تو باشم تو هم هوا دارم
قدر! بهای شراب خدا چرا کم شد
به قاضیان گله از حیله ی قضا دارم
به حکم قاضی قضات بین ما شرط است
که هر که گفت محرم به گریه پادارم
ز قتلگاه بیامد به قتلگاه برفت
چه قصه ای است کزین مروه و صفا دارم
چه انتظار بزرگی توقعی بی جا
که گوشه چشم کمی سوی نینوا دارم
پس از قرائت این شعر دانش آموز امیرحسین شجاعی پرسید که ما به کل اصول نقد شعر را نمیدانیم و به همین دلیل نمیتوانیم این شعر را به خوبی نقد کنیم. در پاسخ دبیران حاضر در نشست سعی کردند با مثالهایی شیوهی درست نقد یک اثر ادبی را آموزش دهند. آقای خسروی برای نمونه از هماهنگی مفهوم و وزن در شعر خوانده شده صحبت کرد و این که یک شعر عاشورایی وزنی مخصوص به خود دارد به نحوی که ما با گوش دادن به آن از موسیقی شعر نیز احساس حزن و اندوه میکنیم. در مقابل ممکن است شعری با مفهوم حماسی از وزنی متناسب با آن مفهوم استفاده کند.
آقای جواهریان نیز که از توانایی این دانش آموز در شعرسرایی تعجب کرده بود، از سیدمحسنی درخواست کرد که این بیت را دوباره بخواند:ز قتلگاه بیامد به قتلگاه برفت/ چه قصه ای است کزین مروه و صفا دارم.
بعد از این شعر نوبت سپهر عموزاده دانش آموختهی سال 90 مرکز علامه حلی، شد که یکی از اشعار خود را بخواند.
«اگر که بیهده زیباست شب»، نقاب ندارد
وگرنه مجری اخبار هم حجاب ندارد
شعاع رادیواکتیو از زمین زده بیرون
و آسمان کرم ضد آفتاب ندارد
ستاره را دو سه ابرِ مداربسته کشیدند
به سطح شهر؛ که میدان انقلاب ندارد
به سطح شهر؛ که پژواک سوخت در دل کوهش
و عمق آینه قانون بازتاب ندارد
به سطح شهر؛ که هرگز کسی نگفت به رودش
که ارتباط به دریا و منجلاب ندارد
سپرد گردن خود را به دست خاک و چنین گفت
که: مارهای شما فرق با طناب ندارد.
■
من آن جواب که بعد از شکنجه باورشان شد
تو آن سوال که در هیچ جا جواب ندارد
نگاه ممتد دنیا به ما، به زخم و تعفن
پس از اصابت تیری که در خشاب ندارد.
بعد از این شعر ابتدا دانش آموز علی باکی هاشمی گفت: من همیشه وقتی شعرهای شما را میشنوم منتظر یک لحظهی اوج در شعر شما میگردم ولی هیچ وقت آن را در شعرتان پیدا نمیکنم.
سپهر عموزاده نیز در پاسخ از دو دلیل یاد کرد، یکی این که ممکن است اصلا برخی از اشعارش نقطهی اوجی نداشته باشد و نیز شاید هم لحن بد او در هنگام شعر خواندنش باعث این مشکل شود. بعد از آن بحثهای طولانی بین آقای ذکاء، آقای خسروی، سپهر عموزاده و چند تن از دانش آموزان در خصوص شعر معاصر و غزل معاصر صورت گرفت و این که ما چه چیزی را میتوانیم غزل بدانیم و چه چیزی را نمیتوانیم، برای مثال ما میتوانیم غزلی صد بیتی بگوییم و باز هم اسم غزل را روی آن بگذاریم؟ یا این که از قالب غزل برای سرودن بین یک داستان میشود استفاده کرد یا خیر؟ در این بین آقای خسروی معتقد بود که ما اگر چنین کاری بکنیم میتوانیم واژهی عمومی شعر را بر آن بگذاریم ولی نباید دیگر به آن بگوییم غزل یا رباعی یا ... . سپهر عموزاده مخالف این حرف بود و میگفت چه کسی این بار را به دوش یک قالب گذاشته است که ما فقط باید از آن برای مفهوم خاصی استفاده کنیم؛ و اگر ما خودمان بخواهیم میتوانیم آن قواعد را جابهجا کنیم. چرا که این قوانین را کسی به ما دیکته نکرده است و من به عنوان شاعر مختارم که از آن قواعد پیروی بکنم یا خیر. آقا خسروی اینجا بحث مخاطب را پیش کشید و این که اگر ما تنها برای خودمان شعر بگوییم، مخاطب چه میشود؟ مثلا در یک دورهای مثل مشروطه شاعرها موضوعات سیاسی را وارد قالب غزل کردند و چون مردم آمادگیش را داشتند، پذیرفته شد. اما در دورهای که شاعران سبک هندی وجود داشتند هیچ ابداعی نبود که صورت نگرفته باشد و همهی اتفاقات جدیدی که میتوانست در شعر بیافتد، افتاد. اما چرا ما از آن شاعران اثری نمیبینیم ولی از نیما در تاریخ ادبیاتمان به بزرگی یاد میکنیم؟ به این خاطر است که جامعه آمادگی پذیرشش را دارد، پس اینطور نیست که شاعران مختار باشند.
در ادامهی این گفت و گو علی لطف اللهی و آقای ذکاء نیز وارد بحث شدند و این گفت و گو نزدیک ده دقیقه دیگر ادامه پیدا کرد.
بعد از آن علی باکی هاشمی دانش آموز پایه دوم دبیرستان علامه حلی شعرش را خواند و پس از آن بحث دربارهی شعر او که مضمون عاشقانه داشت از اینجا شروع شد که یکی از دانشآموزان پایه اول پرسید چرا کسی که تجربهی شکست عشقی نداشته است چنین شعری میگوید؟
در پاسخ آقای ذکاء و آقای دادبین چند دلیل را برشمردند، یکی این که چرا همیچین انتظاری از شاعر داریم که حتما یک اتفاق را تجربه کرده باشد و بعد آن را به تصویر بکشد؟ در ثانی ممکن است در اطراف شاعر چنین اتفاقی افتاده باشد مثلا برای برادر بزرگترش همچین تجربهای رقم خورده باشد.
علی فلاحت نیز به این نکته اشاره کرد که وقتی ما از مرگ مولف صحبت میکنیم منظور این است که یک اثر را بدون در نظر گرفتن مولف بخوانیم و نقد کنیم.
در خصوص خود شعر نیز آقای ذکاء عقیده داشت که اگر شاعر قصد تمسخر اشعار عاشقانه را داشته است، به خوبی از پس آن برآمده است، زیرا رعایت نکردن وزن و قافیه، مصرعی که در شعر چند بار تکرار میشود ولی وزن و مفهومی ندارد، همهی این ها میتواند قصد مسخره کردن اشعار سنتی که در خصوص عشق سروده شده است را داشته باشد مانند اشعار رضا براهنی.
ایشان مثالی را نیز از نقاشی بیان کردند که چندین سال پیش نقاشیای کشیده شد در غرب که تابلوی مونالیزا را کشیده بود ولی برای او یک ریش پرفسوری گذاشته بود به شکلی که کاملا داشت با سنت مقابله میکرد و پیروان سنت آن اثر را به عنوان یک اهانت بزرگ بر پیکر سنت قلمداد کردند.
شعرخوانی محمدجواد احمدیزاده، دانشآموز سال سوم دبیرستان بخش بعدی این نشت بود.
چشمان تو صد قافله بردست به تاراج
بی شک که دوسد هست به چشمان تو محتاج
گفتی که قرار من و تو وقت خزانست
رفتی و نشاندیم به زیر تنه ی کاج
تا قصه ی تاریخ شد از قصد تو گفتی
سر می برد این عشق چنان یوسف حجاج
چون قافیه آجست محالست نیاید
نام و سخن از حضرت منصور حلاج!
یک شب زپس آنهمه عاشق گذرم داد
از بخت بدِ من ، بُده آن شب ، شَبِ معراج
من تکه ی چوبی و تو دریای خروشان
امواج غم من شده ، امواج مواج
با قافیه ی سخت غزل گفتم و سخت است
با قافیه ی سخت غزل گفتنِ لجاج
بعد از خوانده شدن این شعر صحبت از این شد که چرا شاعر در چند جا وزن را نادیده گرفته است. و این که با تغییرات کوچکی در شعرش میتوانست زبانش را به زبان امروزی نزدیکتر کند برای نمونه آقای دادبین پیشنهاد کردند که این مصرع را جایگزین مصرعی کنند که در آن واژهی خزان آورده شده است.
پاییز تو گفتی که بود وعدهی دیدار
همچنین قافیهی سختی که انتخاب شده بود و باعث شده بود وزن و حتی محتوا را تحت تاثیر قرار دهد، مورد توجه و نقد حاضرین در جلسه بود.
در انتها نیز سامان سیفی دانشآموز سال دوم دبیرستان علامه حلی 3 داستانی را با عنوان رویای نیمه شب پاییز خواند.
خورشید خیلی وقت است که غروب کرده. هوا سردی اندکی دارد و فضا را چراغِ کوتاه کنار نیمکت با ملایمت روشن کرده است. آخرین شب تابستان است.
پیرمرد از روی نیمکت بلند میشود و بوم را روی زمین سوار میکند. سیاه قلم را از جیب در میآورد و شروع به طراحی منظره روبرویش میکند. تصویر رود خشکی که تا افق امتداد یافته و در کنارش سیوسه پل قرار دارد. با چند خط مشکی پل و چند خط ساده دیگر رود و آسمان را روی بوم مشخص میکند. همین کافی است، نمیخواهد طرحش همه چی را نمایش بدهد. به خصوص آن ترکهای کذایی روی سیوسه پل و کف رود خشک را. میداند که طرحش هرچه ناقصتر باشد زیباتر میشود.
کارش که تمام میشود به روی نیمکت برمیگردد. پیپش را به گوشه دهان بازمیگرداند و با مهارت روشنش میکند. چند نفس درون پیپ میدمد تا شعله به تمام تنباکو سرایت کند. خیالش که از پیپ راحت میشود، دستانش را برای سرش بالش میکند، چشمها را میبندد و روی نیمکت لم میدهد. منتظر به صداهای اطرافش گوش میسپارد. دور و بر او کسی یا چیزی نیست که سرصدا کند و صداها همه از دورهای دور میآیند.گوش میدهد به صدای ماشینها، صدای تلوزیونهایی که همه یک سریال را تصویر میکنند،صدای آدمهایی که بیدلیل میخندند،صدای سگهایی که دائم پارس میکنند گوش میدهد به صدای هیاهو شهر و نوای دلخراش دونوازی فریاد آدمها با جیغ ترمزها. اما او تنها منتظر یک صداست.آب.
صداها قطع میشوند. سکوت دوباره برمیگردد و انتظار تمام میشود. پیرمرد صدای آب را حس میکند. سرش را بلند میکند پیپ را از دهن برمیدارد و به تابلو خیره میشود: رنگ آبی روشن از بالای سیوسهپل شروع به پخش شدن روی آسمان میکند و آسمان بیرنگ تابلو را به آسمانی صبحگاهی تبدیل میکند. همزمان سیوسه پل با خشتهای تازه بافت و رنگ میگیرد. پیرمرد با دقت نگاه میکند و ترکی روی این بافت جدید پیدا نمیکند. وقتی همه چیز مهیا میشود ، صدای آب شدت مییابد و زایندهرود از راست کادر وارد میشود و چشمان ذوقزده پیرمرد تا افق جریانش را دنبال میکند. در انتها برگهای پاییزی از آسمان رقصان پایین میآیند و به روی آب فرش نارنجی بیکرانی میسازند. آب بین برگها میخزد و به خشتها میخورد. اینگونه موسیقی خود را برای پیرمرد مینوازد.
پیرمرد از روی نیمکت بلند میشود و پشت به تابلو میایستد. دوباره چشمها را میبندد و به سمفونی شب شهر گوش میسپارد. لحظهای بعد دوباره به سمت تابلو برمیگردد. پیپش را دوباره به جای خود باز میگرداند و سر را پایین میاندازد و به سمت تابلو میرود. قدم به درون تابلو میگذارد و تا انتها پیش میرود.
دربارهی داستان بحث از نداشتن درام شروع شد و این که چرا ما شاهد یک تصویر هستیم بدون این که شاهد یک هستهی داستانی باشیم و یا اوج و فرودی را ببینیم. البته تعدادی از حاضران نیز با این نظر مخالف بودند و معتقد بودند که داستان نقطهی اوج دارد و در انتها با محو شدن پیرمرد در تابلو ما با نقطهی اوج داستان همراه میشویم. البته شاید کمتر روی این بخش تمرکز شده و این که ممکن است بخشی از مخاطبان متوجه آن نشوند.
آقای ذکاء نیز معتقد بود که زبان ساده و روان این داستان باعث شده است که ما تصویر واضحی از آنچه که نویسنده قصد بیانش را داشته، مشاهده کنیم.
این نشست در ساعت 18.45 به پایان رسید.